غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

حمـــام رفتن و نمِِِاز خوندت

جمعه ها روز نظافته جمعه ها، بابایی تورو میبره حموم میشوره اینقدر توی حموم بازی میکنی و جیغ و هورا و شادی و .... که حمومت مثل قدیمیا حداقل یک ساعت طول میکشه بعد با ذوق و خنده میای بیرون تا من لباستو تنت کنم جنس موهات خیلی خیلی نرم و انعطاف پذیره، بعد از حموم همکاری نمیکنی و زودی موهات می پیچه تو هم قربون موهای تودرتوت برم عزیزم. ***         ***           ***          ***          ***          &...
16 بهمن 1393

یه روز با فاطمه

هفته ی پیش خاله زهراشون اومده بودند خونه عزیز تو از دیدن فاطمه خیلی ذوق کردی اون شب خونه عزیزشون خوابیدیم تا شما « دخترخاله ها » بیشتر باهم باشید. تو روی پای فاطمه خوابیدی. فرداش هم که من رفتم مدرسه، عزیز خیلی از روابط صمیمانه شما دوتا تعریف میکرد. فاطمه وقتی بارفیکس میرفت، تو هم به تقلید از فاطمه، میخواستی با کمک چهارچوب در و پاهات، بارفیکس بری، امّا خیلی کوچیک تر از اونی هستی که بتونی بارفیکس بری. وقتی فاطمه بارفیکس میرفت، تو براش دست میزدی و میگفتی : « آآآآآبرین» بالاخره با کمک خاله زهرا به آرزوت رسیدی ...
16 بهمن 1393

تولّد علی اصغر

غزلم چهارم بهمن تولّد علی اصغر بود. تو به جشن تولّد دعوت شدی، اینقدر خانم و پر طرفداری که تنهایی جشن تولّد میری عزیزم عصر، آماده ات کردم و بابایی تورو رسوند. گویا خیلی بهت خوش گذشته بود. این هم عکسایی که خاله رقیه ازت گرفته بود. ...
16 بهمن 1393

کلّه پاچـــه

امروز، سوم بهمن، جمعه آقاجون و عزیز برای ناهار « کله پاچه» بار گذاشتن. زن عمو حمیده از چندروز پیش هماهنگ کرد تا خونه ی آقاجونشون، دور هم جمع شیم. وقتی در قابلمه رو باز کردن، با کمک بابایی و عمومحمد اوّل از همه برای تو جدا کریدم. از هر قسمتش یه تیکّه خوب و لخم و مفیدشو توی کاسه ی چینی گل سرخی قدیمی ریختیم. بعد با قیچی تمیزی که عموعلی شسته بود ، برات تیکّه تیکّه کردم. تیکّه های به اندازه ی نخود، کوچیک. بعد با یه ملاقه ی کوچیک آبِ کله و کمی نون خشک مخلوط کردیم. نشستی کنار زن عمو سمیرا و مثل همیشه، زن عمو با حوصله ی زیاد، غذاتو بهت داد. آخری هم با پا رفتی توی کاسه ی ماست زن عمو سمیرا. وقتی غذاتو کام...
3 بهمن 1393

دوره ی دوستانه ای دیگر

بعد از دوره ی دوستانه ی خونه ی خاله سمیرا و سایدا اینبار  دی اواخر دی ماه دوستان و بچه های گلشون به خونه ی ما اومدن عصر خوبی بود، من و تو قلباً از حضور همه خوش حال بودیم خاله زهره و خاله نفیسه طبق معمول کار داشتند و زودی رفتند اما با این وجود، به  ما خوش گذشت محمّد معین شاد و شنگول و ناز نازی بیشتر از قبل وروجک شده بود و دل همه رو به دست می آورد ایلیا جون با تیپی جدید و خیلی ناز اومده بود اولین باری بود که ایلیاجونو با موهای بالایی می دیدیم خیلی بهش میومد توی این عکس، اگه گیره رو از روی سرت بردارم، توهم مثل ایلیاجون پسرونه میشی. اینجا پسرا دارن حسابی نیگات میکنن چون غزلـــم خیلی خوشگل و...
3 بهمن 1393

مفید و مختصر از دی ماه

می دونم که خیلی دیر به دیر میام شاید دلیلش مشغله ام و مخصوصا خوابالودگیم در شب هاست مفید و مختصر از خاطرات دی ماه برات میگم: پدربزرگ و مادربزرگ مهدیه و محدثه به سفر حج رفته بودند و زن دایی و دایی جعفر( دایی مامان غزل) سمنان نبودند. مهدیه و محدثه رو به ما سپردن. تو خیلی خوش حال بودی. خونه شلوغ و پر هیجان بود. همیشه باهات بازی میکردن و دوروبرت بودند و من خیلی راحت بودم. یه شب شماهارو به پارک سرپوشیده باربد بردیم. اوّلش از این هاپو می ترسیدی و می گفتی : « هاپو می ترسم»  اما کم کم تو و مهدیه و محدثه و بابایی، شروع به بازی کردید و به سختی تورو به خونه بردیم. ***    **...
3 بهمن 1393
1